12ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه ....
ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.
14ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .
16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي
گير اُورده .
18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس
پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه .
21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه .
25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم ، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره
اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته .
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين
موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي
تجربه داره .
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟
چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
45 ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم
باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو ندونستم ......
خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت !
حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ......